سفارش تبلیغ
صبا ویژن

(یادداشت ثابت وبلاگ)

در کوچه پس کوچه های قلبم قدم میزدم..

چقدرویران و خراب بود!

به جان قلبم افتادم وخانه ها را ازنو ساختم

شهردار این شهرکوچک خدای بزرگ

خانه اول برای مادرم که ازصمیم قلب دوستش دارم

خانه دوم برای پدرم که بردستان زحمت کشش بوسه میزنم

خانه سوم هم برای خواهربزرگم که هرگز تنهایم نگذاشت

خانه ی چهارم هم..

خانه ی چهارم هم برای خواهر کوچکم که پیش خداست...

خواهرکوچولوی عزیزم،دوستت دارم..سلام ماراهم به خدا برسان 

 




تاریخ : یادداشت ثابت - سه شنبه 92/3/15 | 9:18 عصر | نویسنده : fateme | نظر

عشق در وجود پدری است که با علاقه به دختربچه ای نگاه میکند که با حسرت به ابنات چوبی دخترش خیره

شده...


عشق در وجود فرزندی است که با شادی به آغوش مادرش میرود و از بوسه های محبت آمیزش بهره مند

میگردد..


عشق دروجود کبوتری است که عاشقانه خود را به خاطر جفتش در چنگال باز میاندازد...

 

وشاید عشق در وجود انسانی است که با دیدن یارش بنددل را بریده و عاشقانه به او خیره میشود

 


ومهمتر از همه...عشق در وجود بنده ای است که حتی زخم شمشیر هم اورا از عبادت بازنمیدارد --






تاریخ : دوشنبه 92/11/14 | 7:42 عصر | نویسنده : fateme | نظر
 
زمین به خدا گلایه کرد
که چرا ماه مرا
شب های دلسوز مرا
کمتر از روزهای تلخ و بی معرفت
درکنارم قرارمیدهی
ندا آمد:
چرا شب را عزیز پنداری
و روز را تلخ و بی معرفت
زمین گفت
شب مونس تنهایی من است
شب رازدار اشک و آه من است
ندا آمد
صبح با ارامش دل برمیخیزی؟
زمین گفت
آری صبح گرچه باز دلتنگ گریه های شبم
اما بغض هایم رفته و ارام شدم
ندا امد
پس روز چه؟!
چرا روز را تلخ میپنداری؟
زمین طلبکارانه گفت
روز موجب غم های من است
روز است که
سختی ها را  دربرابرم قرارمیدهد
خورشیداست که
ماه مرا از من میگیرد
.....
روز رفت
وشب برای همیشه جایش را گرفت
به زمین گفتم
ارام شدی؟
اما زمین پشیمان نگاهی به من کرد
در نگاهش درددلش را خواندم که میگفت
روز رفت
اما زمین...
دگر هیچ وقت ارام نشد
آری زمین فهمید
که دلسوزی ماه
از گرمای زندگی بخش خورشید بود
زمین فهمید
که ارامش صبح
نه برای برای اشک دیشب است
که غمش را پاک کرده
بلکه به خاطر
اغوش گرم و مهربان روز است
بعداز آن همه اشک و ناله شب
....
این دلنوشته هم به اخر رسیدو من فهمیدم که
اغوش گرم بعداز باران اشک
بسیار ارامش بخش تر از باران اشک های همیشگی است
 و در اخر فهمیدم که
هردو درکنار هم قشنگند
شب در کنار روز...و روز درکنار شب
باران اشک در کنار اغوش گرم....و اغوش گرم در کنار باران اشک
و دراخر...
هوالباقی
 



تاریخ : چهارشنبه 92/3/15 | 1:12 عصر | نویسنده : fateme | نظر

انگار نامردی های روزگار برایم تمامی ندارد....

هرروز باید با سختی هایش دست و پنجه نرم کنم...

هرروز باید به گونه ای ناراحتی را وارد قلبم کند...

هرچه میگویم قلب من دیگر توان این همه سختی را ندارد....گوش نمیدهد...وبازهم غم را به سوی قلبم میبرد

خسته ام...

انقدر خسته که اگر سالیان سال هم بخوابم هنوز هم خستگی از تنم بیرون نمیرود

خدایا....دست نیاز مرا که به سویت امده ببین و یاری ام ده...

به من قدرتی ده تا در مقابل این سختی ها خم نشوم و بازهم فقط و فقط سوی تو سجده کنم....




تاریخ : شنبه 92/3/4 | 11:42 صبح | نویسنده : fateme | نظر

 

مادربزرگ چهره ای است که هرگز در قاب ذهن من جای نگرفته و طعم اغوش گرم و بوسه های محبت امیزش را هرگز نچشیده ام.

شاید هرگز چنین آدمی را درک نکنم اما هربار با دیدن:قطره اشکی که از چشمان پدربزرگم هنگام نگاه کردن به قاب عکس روی تاقچه،پایین میاید و دیدن دوسنگ قبر پدربزرگ و مادربزرگ دیگرم که حتی زمان مرگ هم از هم جدا نشدند، وجود محبت امیزش را حس میکنم:(((

هروز اورا درکنار خود حس میکنم و درخیالم اورا غرقه بوسه میکنم...

آری من این وجود محبت آمیز را بهتر از هرکسی درک میکنم..چراکه طمع تلخ دوریش را چشیده ام و هرگز حاضر نیستم اورا ازخیال خود دور کنم...

 

گرچه باخیالش زندگی میکنم اما دوستش دارمو میدانم که اوهم دوستم دارد و باهمین خیال است که هنوزهم زنده ام و نفس میکشم

.

.

.تبسماینم بهترین دلنوشتم از نظر دل خودم که عاشقشم




تاریخ : شنبه 92/3/4 | 11:39 صبح | نویسنده : fateme | نظر

  • سامان | اخبار | خرید اینترنتی
  • کد حباب و قلب